وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...



تولدم سیزده آبان بود اما نه مثل سیزده آبان سال قبل و نه سیزده آبان سال قبلترش، امسال با دوروز تاخیر تبریک گرفتم و تنها هدیه ای هم که گرفتم یه شاخه گل کنده شده از باغچه ی ترمینال دم رفتن بود:))

الان انتظار متن احساسی داشتین؟! نه جانم

ینییییی تا اییین حد رومانتیککککک:))) من نمیرم اینهمه عشق نثارم شده امسال:))

از معایب این روز سیزده بگویم که اولش که همه میگن نحسه:))

دومش که خدا بخواد زارت زدم روز دانش آموز شده اونروز و بنده درررر تمااااام سالهای دانش آموزیم !! دقت کنین تمام سالها! مجبور شدم روز تولدم بصورت کاملا اجباری از ٩صب پاشم برم شعار بدم مرگ بر آمریکا:/

نه انصافا این عدالته؟ این حقه؟ من دوس داشتم روزای تولدم مث تو فیلما هر غلطی دوس دارم بکنم:(

از اینا گذشته بخاطر کادوهای نگرفتم هم خوشحالم حالا نه اینکه٢٧ساله شدن چیز خوشحال کننده ای باشه ولی امسال همینجور الکی خوب بود:)


پ ن:با اون یه شاخه گل یه تیپ هنری به هم زده بودم فقط یه عکاس کم داشتم بوخودا:دی

حالا البته این شاخه هه و گل و تبریک و اینا خودش یه داستان داره که شاید بعدا عرض کنم:))


اخیرا داستان های زیادی خواندم از هزاران عشق .هزاران داستان ، و هر بار خواستم  هزاران بار رنج راحس کنم، شعف را شوق را.گاهی فقط میخوانم تا حس کنم، مردابی که احساساتم را غرق کرده تکان بخورد بلرزد، یادش نرود روزی "جان"در تنم بوده است.


هر چند وقت یکبار  خودم خودم رو سورپرایز میکنه، مثلا همین امشب ، خودم از خودم انتظار نداشت اینهمه هنوز جنبه های نا شناخته توی احساساتش داشته باشه، همش هم تقصیر کتاب جدیدیه که قرار بود با توجه به اسمش ، یه کتاب ساده فانتزی باشه که مدتی سرگرمت میکنه و چیزای که دوسداری و بهت یاد میده و باعث میشه برای مدتی دنیای بیرونت رو فراموش کنی.تمام داستان قرار بود همین باشه.تا وقتی که از صفه ی ٥٠کتاب میگذره و تو میفهمی اسیر چیز دیگه ای شدی و عمرا هم کتاب و ازدستت بزاری زمین.

هنوز درعجبم چطور بعضی وقتا داستان های ساده میتونن اینقد سورپرایزت کنن 

بهت یاد آوری کنن هنوز خیلی چیزها رو نشناختی و یاد نگرفتی

"هیولایی صدا میزند"

قرار بود یه داستان نوجوان معمولی باشه که سرگرم کنه ،از یه پسر سیزده ساله و درخت سرخداری که تبدیل به هیولا میشه.(نه اینکه من نوجوان مونده باشم ولی کتابای رده سنیشونو هنوز دوس دارم:))  )حالا فراتر از تصور من رفته مجبورم کرده کلی فکر کنم و یه جاهایی هم اشک بالا بیارم:)


پ.ن:توصیه ای برای خوندن  این کتاب نمیکنم چون من همیشه در مورد کتابام فوق العاده شخصی برخورد میکنم و اگه کسی  با اون احساسی که من کتابو خوندم کتابو نخونه دلخور میشم:))  ولی اگه خوندین و احساستون شبیه من بود بهم بگین:دی


(عکس کاملا بی ربط به متن)

اخیرا دارم کتاب"نیمه تاریک درون "رو میخونم.

یه جاهایی  آخرای فصل پنجش مجبوری یه عالمه صفت بد و با صدای بلند به خودت نسبت بدی و بخونی،تا ببینی از دست کدومش بیشتر عصبانی میشی و اگه کسی بهت اونو بگه ناراحتت میکنه، واسه اینکه بتونی با خودت صادق باشی و  اون چیزایی که باید و بفهمی(توضیح بیشتری نمیدم چون تا کتاب و نخونی طبیعتا برات قابل درک هم نمیشه)

حالا من دو تا جمله ی اول و که خوندم ، خودم رو در حالتی یافتم که کتاب و به پشت گذاشتم و دارم چاییمو میخورم و فکر میکنم، کاملا غیر ارادی.

ینی میخوام بگم اینکه حتی سعی کنی ! فقط سعی کنی! خودتو بشناسی یکی از سخت ترین کارای دنیاست،.


این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو» 

میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.

میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 

ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده

ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صنایع چوب طنین حرف خواهرانه . دخترونه . مهرباني . دوستي . الله بامن است . حجاب شيپورچي Steven سرگرمی و آهنگ Zachary مسافرت کجا بریم infoblog مطبوعات آبادان